شعر فلسفی نبرد سالمندی از سارا شمیزی
من نرفتم سوی پیری، پیری آمد سوی من
رو ندادم من به او
او خنده زد بر روی من
هیچ ردپایی از خود بر زمین نگذاشتم
او سراغم را گرفت و تکیه زد بر کوی من
نه سلامی دید از من
نه پیامی، و این عجب
وارد خانه شد و بنشست بر سکوی من
التفاتی هم نکردم، روی گرداندم از او
جای خود، خوش کرد
بر سر، دوست شد با
موی من
گام اول، ریزش باران مو دیدم از او
گام دوم، برف بنشانید بر گیسوی من
وانگهی دست نوازش بر سر و رویم کشید
چین و خط انداخت بر پیشانی و ابروی من
من جوانی کردم و با نقش و رنگ آراستم
رنگکاری و تتو شد پیشه و الگوی من
کمکم نزدیک شد تا سوی چشمانم برد
پیشکش کرد عینکی، یعنی شده دلجوی من
حرف درگوشی زد و نیروی گوشم را ربود
بعد، مرزنگوش نوشیدن شد داروی من
من به راه خود شدم بیاعتنا و با امید
لیک آمد درد بنشانید بر زانوی من
روزها از باغ گل بر سوی خارستان کشید
شب به نیش خار شد پرپر، گل شببوی من
همزبانی کرد با من تا به حلقم چنگ زد
طعمه شد صوت و بیان و لحن و گفتگوی من
خود گمانش بود، من قید جوانی را زدم
پس عصایی کرد هدیه، تکیه بازوی من
کار او تخریب بود و کار من، استادگی
تا که مغلوبم شد و محبوس در باروی من
هیچ پروایم نبود از او، همی پنداشت من
کودکی هستم که او گشته است چون لولوی من
من تلاش افزودم و او هم تنش در زندگی
کرد تغییر از قضا، رفتار و خُلق و خوی من
از قدر پرسید سارا, چاره و تدبیر چیست؟
گفت: تسلیمش مشو، پیکار کن، بانوی من
لطف ایزد یاورم شد در نبرد زندگی
چونکه هر شب میرود بر آسمان، یاهوی من
سارا شمیزی
🔗 ادبیات فارسی
🔗 تماس با ما